محل تبلیغات شما

از میان این برف ها



دیشب خواب دیدم. جزئیات خوابم رو یادم نیست. فقط یادمه خواب نسیم رو دیدم. توی رستوران نشسته بودیم. حرف نمیزد. فقط نگام میکرد. 

کاش می تونستم یه جوری فراموشش کنم. تنها دختر روی زمین بود که وقتی بحث مون میشد، حرف از کات کردن نمیزد. دعوا میکرد، دلخور میشد، شاید ده دوازده ساعت حتی یک پیام هم نمیداد ولی قبل از خواب پیامش میومد: با دلخوری نخوابی. یا پیام میدادم: آشتی؟ و جوابش همیشه یک چیز بود: آشتی! 

چقدر من بدبختم که از دستش دادم. چقدر بدبخت هستند اینهایی که بعد از نسیم گیر من افتادن! انگار نسیم رو توی ناخودآگاهم حک کردن، جوری حک کردن که هیچ جوره نمیتونم از روح و روانم پاکش کنم. 


اوضاع فعلا یک کمی بر وفق مراد شده. آپارتمان هر چند کوچکی رو خریدم، یک کار ثابت دارم، و حالا توی یه دوره آموزشی فشرده هفت ماهه برای کد نویسی ثبت نام کردم. اینکه هم کار میکنم، هم سعی میکنم زبان یاد بگیرم و هم دوره آموزشی فشرده برداشتم از اون کارهایی هست که فقط از سپیداری چون من برمیاد! احتمالا اون وسط مسط هاش هفتاد و دو بار به خودم فحش میدم و هیچ کدوم از کارها رو هم به صورت کامل انجام نمیدم ولی خب نصفه و نیمه انجام شون میدم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها